هدایت رو گرداند و به مراد نگاه کرد دلش ریخت و بعد حس خوبی به او دست داد. می توانست از این چند لحظه برای همشهری هایش کلی حرف بزند و انگشت به دهان شان کند. قیمت کتاب را پرسید بعد دست کرد توی جیب شلوار و پول خردها را در آورد. شرمنده شد. اول باید قیمت کتاب را می دید یا می پرسید، بعد می رفت بیرون و پول خردها را می شمرد چقدر یک ریالی و دوریالی داشت. حالا که هدایت را دیده بود دیگر نمی توانست برود بیرون با عجله پول ها را شمرد و به رمضانی داد رمضانی سکه ها را شمرد و یک دوریالی به او پس داد. گفت: «اضافی به سکه دو ریالی را گذاشت توی جیب شلوار و با سر به هدایت اشاره کرد.»
رمضانی گفت: «آره خودشه صادق هدایت»
هدایت رو گرداند به او و بعد رو کرد به قفسه کتابی برداشت و ورق زد. مراد کتاب را
به طرف رمضانی گرفت و آهسته گفت: «امضا می خوام»
رمضانی گفت: «اهل امضا ممضا نیس»
مراد کتاب را عقب برد که شنید: «امضا می کنم»
از این حرف چنان ذوق زده شد که تند رفت به طرف هدایت و طوری هول شد که نزدیک بود بیفتد کف سیمانی مغازه دست به قفه چوبی خودش را روی پاها نگه داشت جلو رفت و کتاب را دو دستی به طرف هدایت گرفت. هدایت خودنویس سیاه رنگی از جیب بغل کنش در آورد کتاب را گرفت باز کرد و روی صفحه اول امضا کرد.