توی اتوبوس خط ۱۰۱ اگر تنها باشی و مجبور باشی از میدان ۲۴ اسفند تا میدان فوزیه را در ترافیک گیر بیفتی، خیلی سخت میگذرد. اما وقتی آذر کنارت نشسته باشد، آرزو میکنی که چراغ قرمز چهارراه پهلوی هیچ وقت سبز نشود. وقتی میرسیم به ایستگاه پل چوبی، آذر اصرار دارد که از اتوبوس پیاده نشوی ولی تو پیاده میشوی و همراه او از جلو مغازههای نجاری میگذری و بعد نزدیک کوچه جمالی از هم جدا میشوید. بازهم دلت میخواهد چند دقیقه کنارت بماند و حرف بزند. خداحافظی میکند و تو دوست داری تا میدان فوزیه را پیاده بروی و اگر او در آخرین جملهاش گفته باشد «مواظب خودت باش» تمام راه را تا میدان فوزیه و از آن طرف تا نظام آباد و خیابان امیر شرقی روی ابرها راه میروی.