اما خیلی زود اوا میفهمد که مراقبت از یک بچهجغد کوچولو کار خیلی سختی است. آیا او میتواند برادرش نینیمو را قبل از اینکه مامان و بابایش به لانه برگردند، بخواباند؟
توی مدرسهی بالادرختی اوا و دوستهایش میخواهند پول جمع کنند. برای چی؟ چون میخواهند به جغد کوچولویی که نمیتواند پرواز کند، یک صندلی بالدار هدیه بدهند.
چه بدشانسی گندهای! وقتی رفتیم مدرسه، دوشیزه پشت پرپری خیلی خیلی ناراحت بود. «بچهها! من یک خبر بد دارم. گردنبند عزیزم، همان گردنبند قدیمی که برای روز عروسی در نظر گرفته بودم...گم شده!»