شب از نیمه گذشته بود که تصمیم گرفتیم به ویلا برگردیم. بعد از خاموش کردن آتش ساحل تاریکتر شد و پرهام از این موقعیت استفاده کرد و نزدیکم شد طوری که نفسهای گرمش را روی صورتم احساس میکردم. آرام در گوشم زمزمه کرد: شب خوبی بود ولی ای کاش کمی مهربونتر بودی. نمیدونم چرا تو همش میخوای به هر طریق که شده از دست من فرار کنی.
بدون اینکه جوابی بدهم نیما را صدا زدم تا کمکم کند. پرهام وقتی دید جوابی ندادم با حرکتی عصبی از جایش بلند شد و با قدمهای بلند از من دور شد و از همه خداحافظی عجولانهای کرد و رفت...