روزهای قشنگی داشتند، آنقدر زیبا که بعد از سالها قرارشان شد کلبهای پر از خاطره تا تجدید میثاق کنند؛ دوستی و با هم بودن دوره کنند. اما داغی که از گذشته بر دل تک تکشان بود، آنقدر شعله کشیده بود که با گذشت سالها هم، قادر به خاموشیاش نبودند.
حال باید یا دست به دست هم میدادند تا با هم نجات پیدا کنند، یا روبروی هم میایستادند و ...
تقدیر روی سومی هم داشت که با هم میخوانیم.