بهار نفسهای آخرش را میکشید و خرداد بیرمق در آغوش تیر فرو رفته بود. غروب آخرین روز بهار بود و روز به زوال میرفت و ابرهای تیره راه نفس خورشید را میبستند. آسمان لباس سرخش را از تن درآورده، جامهی سیاه شب را میپوشید.
من بالای پل چوبی ایستاده بودم و از میان نیزارهایی که قامتشان تا دو سه متر میرسید و اطراف رودخانه را فراگرفته بودند، به نالهی امواج و کمر پر پیچ رودخانه که میان نیزارها گم میشد، مینگریستم.
شاید اگر پیش از این، آنجا بودم از دیدن چنین منظرهای به وجد میآمدم ولی اکنون گرهی کوری بودم بر نقش قالیای که زمین و آسمان و همه چیز در آن زیبا بود!
قطره اشکی آرام و بیصدا از گوشهی چشمانم چکید، نگاه خیسم روی امواج رودخانه چرخید. از این بالا انتهای آب را نمیشد دید، اگر کسی سقوط میکرد، میان نیزارها گم میشد و به حتم دست زمانه هرگز به او نمیرسید.
کمی جلوتر رفتم. لباس سپید بلندم روی الوارهای پل چوبی کشیده میشد. در بعضی از قسمتهای پل، الوارها کهنه و پوسیده و حتی نیمی از آنها ریخته و از میانشان کف رودخانه دیده میشد. در بعضی جاها میخها بیرون زده بودند و پل چوبی با هر حرکتی فریادی بلند میکشید.