وسط حرف هایم با نرگس، میلاد را، که مدتی است برای فضولی نشسته روبهرویم، میبینم که بلند میشود و میرود آشپزخانه بعد، با قابلمه تقلون مادرم و یک قاشق بر میگردد مینشیند سر جای قبلی.
دزد زبانش تو دهانش خشکیده بود. حس میکرد که بار سنگینی روش افتاده بود و نمیتوانست از زیر آن تکان بخورد. باز یکی شانهاش را چسبید و بلندش کرد و تو صورتش تف انداخت و تو روش نعره کشید: «بگو کی پای تو رو تو این کوچه واز کرد؟» مردک لندهور چشموردریده و یقهچاک بود و تهریش زبری رو پوست صورتش داغمه بسته بود.