در این لحظه، تصویر نقاش جوان در ذهنش شکل گرفت اما به نظرش بسیار کوچک و خیلی دور آمد. کیکو در کنار مرد جوان تا ایستگاه راهآهن قدم زد. برای اولین بار بود که این چنین در کنار یک مرد قدم میزد. مرد جوان قدم های بزرگی برمیداشت و گاه کیکو باید کمی میدوید تا به او برسد. فکر کرد: «اگه با او ازدواج کنم، همیشه باید این جوری قدم بزنم.