از اتاق جهانگیر بیرون آمد. خواست برای آخرین بار گلدان بامبو را آب بدهد، به آشپزخانه رفت. چشمش به تابلو افتاد؛ همان تابلویی که مدتها تنها وسیله ارتباطی میان او و جهانگیر بود. بسته کوچکی پیچیده در کاغذ کادوی زیبایی با روبان سپید زیر تابلو به چشم میخورد. با قدمهایی لرزان به سوی آن رفت. روی تابلو نوشته شده بود: “من را ببخش و فرصت بده با آیندهای شیرین، گذشته تلخ را جبران کنیم”
کتاب "بیهوشی"، داستان جذاب پسری است که گذشتهی ناخوشایندی دارد و باید بفهمد چطور میتواند از اول شروع کند. داستانی غیرقابلپیشبینی دربارهی فرصتهای دوبارهای که برایمان پیش میآید و اینکه در نهایت خودمان هستیم که انتخاب میکنیم چه کسی باشیم.