من هم تشنه بودم سرم را عقب دادم و خودم را رها کردم تا بیفتم وسط درختها. صورتم را فرو کردم توی گل سرد و دیگر تکان نخوردم من این طور مردم به زودی تنم با زمین یکی میشود.
جولز در این داستان یاد میگیرد تا با ترسهایش مواجه شود و بر آنها غلبه کند؛ چرا که راه یافتن حقیقت از این مسیر میگذرد و حتی ممکن است چیزهایی که بهنظر ترسناک میرسند، آنقدرها هم مخوف نباشند!