به ياد می آورم چگونه آن شب بيدار زير نور واگن در خلسه ی لطيف و لذت بخشی از هيجان دراز كشيده بودم گونه ی سوزانم را به بالش تر و تميز كتانی می فشردم و تپش قلبم كوبش پيستون های عظيمی را تقليد می كرد كه قطار را بی وقفه به پيش می راند...

(داستان انگلیسی)

جنبه اساسی و بدون تغییر این داستان، تقدیری است که بر عشق این دو سایه افکنده: زیرا برن انسانسی است فانی اما لوتین الفی نامیرا.

این کتاب رمانی کوتاه است که در فهرست نهایی جایزه‌ی بوکر قرار گرفته است.

آنچه جادو به نظر می‌رسد، فقط بخشی از زندگی است که هنوز درک نکرده‌ایم...

غذا کم­یاب شده و ترس پای خود را بر گلوی سرزمین فشرده است...