آن روز صبح، برای کوتاه کردن موهایم به آرایشگاه می رفتم. هوا گرم بود و نسیم ملایمی می وزید. حال خوبی داشتم و شش هایم را از هوای پاک پر می کردم که با چهره ای دوست داشتنی رو به رو شدم؛ بی نهایت جذاب بود با موهایی طلایی رنگ. با سگش از آسانسور مسافرخانه ای بیرون آمد که من به طور موقت در آن جا ساکن بودم. از خوشحالی می خواستم سوت بزنم و آواز بخوانم. با همین سرخوشی به راهم ادامه دادم تا به آرایشگاه رسیدم. به یکباره با او مواجه شدم؛ همان کسی که گویی دوستی با او در تقدیرم نوشته شده بود و...