وقتی او را در قبر گذاشتن به خاطر اندام لاغرش کنارش کمی جا بود، آنجا دراز کشیدم و آسمان را از چهارچوب قهوه ای رنگ قبر دیدم انگار آسمان آبی تر شده بود. مثل یکی از بومهای نقاشیم که کلاغ ها صفحه اش را پاره می کنند.
و به بیرون می جهند و در پی حقیقی شدن کریه تر می شوند.
کنجکاو شدم گفتش را کنار بزنم و صورتش را برای بار آخر ببینم ولی کنجکاوی دلیل خوبی برای این کار نبود، منصرف شدم.
تم تم میبارید کفن خیس شده بود روی تنش هوا سرد بود، یادم آمد از سرما قراری بود. دستم را روی گلهای اطراف کشیدم سرد بودند. عاقبت نبرد گرمای استخوانهای پرشورش با سرمای خاک مشخص نبود.
زمانی رنگ سفید او را به جنون میرساند حالا چشمانم غرق در نقطه ای بود که او در رنگ سفید پیچیده شده بود هنوز شک داشتم که می توانند سرما را حس کند یا نه
قرارمان این بود درخت ها از بدنش تغذیه کنند برای همین کفن را در آوردم و بیرون انداختم، سعی کردم نگاهم به صورتش نیفتد اما موفق نشدم. موهای تیره اش به گل آغشته شده بود رنگ صورتش سفید متمایل به آبی بود. آیا او همیشه همین قدر زیبا بود؟
حتی با دیدن دستها و انگشتان کشیده اش هم هر کسی می توانست پی ببرد حامل چه میراثی هستند.