همانطور که در علفزار دراز کشیده بودم و چشم به آسمان دوخته بودم، ابرها میآمدند و میرفتند. ناگهان صدایی مرا به خود آورد.صدایی که از خیس شدن پرهایش شکایت میکرد. بیشتر که دقت کردم چیزی شبیه به یک حشره با چشمانی درشت و زیبا مرا تماشا میکرد اما نه حشره نبود دو بال زیبا موهای بلند روشن که قدری از آن را با گلها بالای سرش جمع کرده بود.