بی تابی، داستان رُزا است که به تازگی با پسرعمه اش نامزده کرده، اما او دل در گرو پسرخاله ای دارد که از او سال هاست فاصله میگیرد، فاصله ای که ریشه در گذشته و کینه ای قدیمی دارد… عشقی ناممکن که باید میان دلدادگی و کینه محک بخورد تا سرانجام یکی پیروز شود…
بخشی از کتاب
"سامیار نگاهی به جمع کرد. شش دنگ حواس همه به فیلم بود جز آن دو که همه حواسشان به هم بود. سامیار کلافه دست به تهریشش کشید و با نگاهی به رزا خواست بلند شود و برود. هر چه این فاصله بیشتر میشد به نفعش بود اما دستی که لب میز گذاشت تا بلند شود انگار شد دست آویزی تا پایش را هم توی تله نگه دارد و باز سرجایش بماند. چشمهایش را چند ثانیه بست و سرش را کنار گوش او برد:
– ای دوست قبولم کن و جانم بستان…
انگار کسی قلب رزا را از جاکند…"