اسلحههای بابام فرق داشتن بستگی داشت با کی چقدر دشمن باشه؛ پنیسیلین مخوفترین سلاحش بود؛ بهخصوص پنیسیلین یک میلیون و دویست هزار تا دشمن در تیررس قرار میگرفت چشمهاش برق میزد. انگار نوعی حس غریزی تو وجودش زنده میشد که میتونستی اون رو در لبخندی که روی لبش مینشست حس کنی. میرفت بین سرنگها اون نوک پهنه رو انتخاب میکرد که سوزنش به هزار زحمت میرفت تو و این قدر آروم هم سوزن رو وارد میکرد و فشار میداد که اگه کل دریاچه خزر رو خالی میکردی تو کویر لوت زودتر از آمپوله خالی میشد. بعد هم یواشیواش سوزن رو میکشید بیرون و مواظب بود مبادا یک قطره هم هدر بره...