چانه ام میلرزید و خیره در نگاه تنگ شده اش پلک نمی زدم مبادا اشکم درآید. این دیگر چه مدل از تعصب مردانه بود؟! چرا یک بار می گفت تا آخر عمر باید بمانی و ماهان را بزرگ کنی؟! یک وقت هم مثل حالا این چنین میگفت؟ میترسیدم از این بعد شکاک همیشه هوشیار وجودش، از این خوی مستید مردانه اش، از این مالکیت ناحقی که قانون برای پدر بودنش قائل شده بود.