هیچ اتفاقی آنطور که پیشبینیاش کرده بودیم نمیافتد. نتیجه همیشه با آنچه پیشبینی کردهایم چندین سال نوری فاصله دارد. همۀ ما در یک کمدی موزیکال شب عید هستیم؛ در یک تئاتر نسبتاً ناموفق و نسبتاً غیرحرفهای در یکی از سالنهای برادوی.» این، زندگی اَکسلِ چهلوششساله است؛ همینقدر پوچ و نامفهوم. از زمانی که نامۀ مرکز غربالگری سرطان رودۀ بزرگ به دستش میرسد سنگینی گذر عمر را بیشتر بر دوشش احساس میکند. مشکلاتی که پسرش در دبیرستان به وجود آورده و تلاشش برای برقراری رابطهای صمیمی با دختر و همسرش هم صرفاً گوشهای از همین ابهامات و پوچیهاست. روزها در خیابان راه میرود، فکر میکند، با خودش سر رها کردن همهچیز و همهکس کلنجار میرود