تام در حالی که روی پله های راهروی پشتی تک و تنها ایستاده بود،اشک هایش را پاک کرد .اشک های او از خشم بود ،نگاه آخرش را به باغ انداخت.باید خداحافظی می کرد هم با باغ هم با پیتر. آن ها با هم نقشه کشیده بودند تمام تعطیلات را در همین باغ به خوشی بگذرانند.تام نیم نگاهی به باغ انداخت و به سمت خانه برگشت.همانطور که از پله ها پایین می آمد با صدای بلند گفت : « خداحافظ پیتر»