بعضی از حادثهها آرام و بیصدا میآیند و صدایشان آن قدر نرم و لطیف است که باید گوش هایت را تیز کنی تا بتوانی آن را بشنوی، حادثه هایی که صدایشان مثل فرو افتادن قطره های باران بر روی شیشه است. در این رمان قصهی دختری به نام هدیه بیان میشود که در ارتباط با خانواده و اطراف خود، درگیر کنشها و واکنشهایی است و در این مسیر به مخاطب کمک میکند به غیر از آشنایی با دنیای بزرگتر از دنیای خود و درک عمیق زندگی، بداند که مشکلات عجیب و پیچیده و بزرگی نیز وجود دارد. در بخشیهایی از کتاب آمده: " ...هدیه هیچ وقت خاله اش را دوست نداشت. به نظر او این خاله چشم سیاه که توی تمام عکسها به زور خندیده بود، اصلاً دوست داشتنی نبود ..." " ...کودکی مامان در باغ اناری گذشت. باغ بزرگ و سحرگونی که پر از درختان انار، گردو و بادام بود. باغی که می توانست سرچشمه و الهام بخش تمام رؤیاها و آرزوهای یک دختر کوچک باشد ..."