در این کتاب داستان از زبان مدرسهای ابتدایی به نام فردریک داگلاس روایت میشود که تازه ساخته شده است. مدرسه که تازه متولد شده، خودش را نمیشناسد. نمیداند که کیست و قرار است چه اتفاقی برایش بیافتد. او تاکنون هیچ بچهای را از نزدیک ندیده. این مدرسهی ابتدایی با دلهره و نگرانی منتظر شروع سال تحصیلی جدید و رویارویی با دانشآموزان است. مدرسه با سرایدار دوست شده اما وقتی سرایدار به او میگوید به زودی بچهها به مدرسه میآیند، پشت میزها مینشینند، در کلاسها چرخ میزنند و از وسایل زمین بازی استفاده میکنند، حسابی نگران میشود. مدرسه گمان میکند که سرایدار اشتباه کرده است. مدرسه نمیداند با شروع سال تحصیلی، بچهها با او چگونه رفتار خواهند کرد، بنابراین به شدت نگران و مضطرب است. آیا مدرسه را کثیف میکنند؟ آیا با او بدرفتاری میکنند؟ این نگرانیها در تمام طول تابستان همراه مدرسه هستند، اما در پایان نخستین روز از سال تحصیلی علیرغم برخی اتفاقات، مدرسه ارتباط خوبی با بچهها برقرار میکند. بچهها و مدرسه با هم دوست میشوند و با هم خاطرات خوبی میسازند.