چند سال از ازدواجم میگذشت و هنوز رحم بکر و باکرم خالی مانده بود. طعنه و کنابه قوم شوهر از یک طرف و بیاعتنایی و سردی مردم جانم را به لبم رسانده بود تا اینکه در غیاب شوهرم، مادر شوهرم از خانه بیرونم کرد و راهم به خانه زینال بندری افتاد. پسر عموی دوری که کمر همت بسته بود تا از من زنی قوی بسازد و در این بند خدا انار دلم را به من هبه داد. طفلی که هیچکس باور نمی کرد متعلق به شوهرم باشد.