صدای پر و بال پرنده در هوا بلند شد. نگاهم واگشت به قاب پنجره. پشت شیشه گنجشکی بال بال می زد، سایه هیکلم با صندلی و میز در قاب پنجره تابی خورد و واژگون شد. کف راهروی بین دیوار کتاب ها، هراسیده از جا کنده شدم. انگار سایه ی یک آدم دیگر در هوای کتاب خانه پیچ و تاب می خورد و بالا می جست و فرو می افتاد. الهه به چشم هام خیره شده بود.همان سوال همیشگی در چشم هاش موج می زد . پاسخ می خواست، ده سال به آن چشم های آبی زلال دریا گونه خیره نگاه کرده بودم اما نمی دانستم او دنبال چیست و از من چه می خواهد.