من نه گفتن را نیاموخته ام. هر کس در کنار من قرار گرفت از من چیزی خواست یکی اعتبار، یکی شهرت، یکی ثروت، یکی لذت دنیایی و من به راحتی به آنها آنچه را که طلب کرده بودند دادم .بی چشمداشت دادم .اما هر یک از آنها با گرفتن آنچه میخواستند خوشحال نشدند. آنها سهم بیشتری از من طلب میکردند و میخواستند مالک من باشند. من حتی این را میپذیرفتم اما مالکین من ابزار نگهداری و کنترل مرا با خود نداشتند. آن ها همان چیزهایی را با من به منت باز می گردانند که من دورشان انداخته بودم اما به ازای چیزهای کم ارزش و حتی بی ارزش تمام وجود من را مطالبه میکردند و من که به هوای خوشبختی به این بند درآمده بودم می گریختم و در هر بار گریز بخشی از روحم آسیب میدید و مجروح میشد حتی تکه هایی از آن در جریان زمان گم شده است.