ریچارد کادوگان تپانچهاش را بالا آورد،با دقت هدف گرفت و ماشه را چکاند. شلیک باغچه کوچک را شکافت و طنین صدایش اضطراب و آشوبی به دل حومه سنت جانزوود انداخت. از روی درختان دوده گرفته،که برگهایشان در روشنای آفتاب به قهوهای و طلایی میزدند،صدای پرندگان وحشتزده برخاست.از دوردست،سگی شروع به زوزه کشیدن کرد. ریچارد کادوگان به سمت هدف رفت و با دلمردگی نظارهاش کرد. تیرش به خطا رفته بود.