متوجه شدم کنجکاوی عمیقی سرتاپای هولمز را فراگرفته است؛ از هاپکینز پرسید: «هاپکینز . . . مطمئنی این خانم ناشناس حتما از این مسیر عبور کرده؟» «بله قربان. راه دیگری نیست.»
انسانهای دانا از دیرباز به این نکته پی بردهاند که خوشبختی مانند تندرستی است، زیرا وقتی در اختیارش داری، آن را نمیبینی. اما با گذر ایام، نگاه حسرتبارت را به روزگار خوشبختیات میدوزی؛ آه، از این خاطرات!