ادوارد مون که بهتازگی به اعدام محکوم شده است، خانواده نابسامان دارد. پدرش مرده و مادرش زنی الکلی است که بیشتر اوقاتش را بیرون از خانه و با غریبهها میگذراند. جو ده سال است برادرش اد را ندیده و حالا عازم سفری از نیویورک به تگزاس است تا برادر محکوم به مرگش را ملاقات کند.
جک ریچر حین قدم زدن در شهر کوچکی در ویسکانسین، پشت ویترین مغازه امانتفروشی چشمش به یک انگشتر فارغالتحصیلی دانشکدهی افسری «وست پوینت» میافتد؛ از خودش میپرسد چه شرایطی باعث شده یک نفر چیزی را که طی چهار سال سخت به دست آورده اینگونه رها کند.