من به راستی خیلی خسته ام خسته از دردی که میشنوم و احساس میکنم خسته از سرگردانی بر روی جاده ها تنها همچون سینه سرخی در باران هرگز یار غاری نداشته ام که زندگی ام را بی وقفه در کنارش ادامه دهم.
نسیمی از سمت رودخانه روی صورتش میوزید دستش را توی آب برد میخواست با دست آب بنوشد که زنی از رودخانه بیرون آمد قطره های آب از بدنش روی زمین می چکید و ساق پاهایش مثل آیینه میدرخشیدند.
زندانبان داستان فراموش شدگانی است که به مرگ خودشان راضی شدهاند. هر محکوم و زندانبانی که پایش به دوستاق میرسد فراموش میشود و محکوم به فراموش کردن است.