تازه امشب آن شبی بود که کسب و کار اصلی مجمع سری شروع می شد

(داستان‌های فارسی)

تو همیشه فکر می‌کنی مرغ همسایه غاز است؛ اما آنجا هم آسمان همین رنگ است آتون...

جک ریچر حین قدم زدن در شهر کوچکی در ویسکانسین، پشت ویترین مغازه امانت‌فروشی چشمش به یک انگشتر فارغ‌التحصیلی دانشکده‌ی افسری «وست پوینت» می‌افتد؛ از خودش می‌پرسد چه شرایطی باعث شده یک نفر چیزی را که طی چهار سال سخت به دست آورده اینگونه رها کند.

غریبه‌ها ترسناکند و ورودشان به زندگی ما همواره با ترس و بهت همراه است!

سفر آن‌ها خود زندگی است؛ مسیری از دشواری‌ ها و پاداش‌ ها.