می بینی پدر؟ می بینی؟ اشتباه تو همین جاست. ما یک نسل دیگریم با انرژی و شوری دیگر

تام که به تازگی در بیمارستان قدیمی لردفانت بستری شده است.در شبی تاریک، ناگهان با شنیدن دوازدهمین ضربه ساعت ،متوجه می شود چند نفر از کودکانی که در بخش اطفال هستند،از تخت هایشان بیرون آمده اند و قصد ماجراجویی دارند.

مادر امروز برای 20 سالگی ام جشن تولد مفصلی گرفته و من به دور از هیاهوی دوستان، بیست سال گذشته را مرور می کنم.

خبرهای خوشی نبود

سلام. من پدرت هستم. امروز حتما صبح زود از خواب برخواهی خواست

این رمان به شکلی ظریف به کاوش در معناهای مختلف مفهوم «دگرگونی» می پردازد، چرا که تمام شخصیت های این داستان به نوعی در حال تجربه ی تغییر هستند