روایتی انتقادی، تلخ و درعین حال طنزآلود از پشت پرده زندگی خانوادهای ثروتمند در نیویورک است که از دیدگاه راوی، دختری جوان و تحصیلکرده که نقش دایه کودک خانواده را بر عهده میگیرد، روایت میشود.
میز تحریرش را ترک کرد و به طرف پنجره رفت. از غروب خورشید مدتها گذشته بود. چراغها در اطرافش چشمک میزدند، بزرگراه تبدیل به یک لکه تیره شده بود. به بیرون خیره شد، به شب...
پدر خانواده آتش را کنترل میکند، آنهم فقط با نیروی ذهنش! مادر پرواز میکند. برادر بزرگ، خودش را تکثیر میکند و خواهر تا دلت بخواهد قوی است. حتی برادر کوچک نامرئی میشود! آ