در آن صبح عید کمتر خانه ای در شهر آنقدر آب گرم داشت که مردی بتواند صورتش را بتراشد یا زنی بتواند جام دستشویی را پر کند .اهالی لندن،تقریبا بدون استثنا،سال نو را در اتاق خوابهایی چنان سرد آغاز کردند که نفسهایشان چون دود سیگار در هوا شناور می شد....
شاید من هم بتوانم پانزده سال تمام آن بالا دوام بیاورم. شاید یک مرغابی رویم بنشیند و برایش استراحتگاهی شوم. شاید این فکر و خیال ها احمقانه باشد. اما گمان کنم از تماشای دفن پدر و مادرت توی جعبه یی زیر گل عاقلانه تر باشد.