«مدتی است فراموش کردهام که کجا هستم و چگونه زندگی میکنم. این مدت شاید چند روز و یا چند ثانیه باشد ولی برای من تفاوت نمیکند. همینقدر که رابطۀ من با گذشته قطع میشود برایم کافی است. آه که چقدر میخواهم از این گذشتۀ تاریک خودم صرف نظر کنم و آن را مثل یک تکه گوشت گندیده میان زبالهها بریزم. امروز یا همین حالا فکر میکردم که از آن خاطرات پیچیده و گنگ چیزی بهیاد ندارم ولی هیهات که اکنون تمام آنها میدان فکر مرا اِشغال کردهاند و حتی تاریکترین زوایای خاطرات گذشته برای من مثل روز روشن است. دست کثیف خود را میان امواج مغزم فرو میبرم و رشتههای لطیف آن را پاره میکنم.»