ترانۀ موردعلاقه اش بود و بازوهایش را شبیه گهواره ای حصیری که از نم شرجی هوا خیس شده، به راست و چپ تکان داد. برکت شروع کرد به گریه کردن. نه گریۀ اعتراض یا گرسنگی یا چیزی که خوب نباشد. گریۀ آهسته آهسته خواندن بود. مرغوب آرام زیر گوش ادهم گفت: «آهسته آهسته برایم بخوان.» بچه گریه کرد. طوری که انگار از دور صدای نجوای آرام و بی خیال دریا بیاید. همان وقت بود که فکر کرد جای هر بچه یک نخل می کارم. زن ها بچه هایشان را بزرگ کنند، من نخل هایم را.