همیشه بهزیر آنچه که از نمای دیداری کوه یخِ همبودگاهی برآمده، راستینه نمایی ناپیدا و بس بزرگتر درکار است. برآمد آن نمای افراخته بر پی ساختارهای ستبر و پیچیدهای استوار است که نگهداشت آن مگر از نیروی دستهای ناپیدا و هراسناک دیوهای سنتبۀ هنجاربان برنمیآید. از مهینترین آن دیوان دیو وجدان است که به آهنگ نگهداشت آن تودۀ بزرگ به روی سرین دریای روان، روا یا ناروا تنهایش را به دریچهای از خود یا دیگری سخت مینوازد. این کتاب نیز داستانی از وجدان است. بازپرسی که در روزگار بازنشستگی به بهانۀ یکی از سادهترین پروندههایش در سالهایی دور که در آسایشگاه روان داشته در منجلاب همین دیو افتاده و شکیبایی از کف رفتهاش را در بازآوری یادمانهای آن روزگارش بهگونهای گنگ نشان بازنویسی میکند. در این نوشتار هیچ نامی از بازپرس در میان نیست.
از نوشتار: در میان فریادها او را به بردباری خواندم و خواندم تا از ناسودگی نای ناچار از فروخوردن شود؛ با دم سنگین خسته لَختی درخود رفت و ناگهان سفت چشمدرچشم من شد تا پیشاز سخنش، آن نگاه را بشناسم و بارها بازشناسمش که از ژرفای روانی برمیخواست که به زخم رخنهای اکنون پذیرِ جان دیگری را از برای آشیانه پیدا کردهبود. پس لبهای خشکش جنبیدن گرفت تا خواست به دار شدنش را به گوشم آوا کند. هرآیینه رنج از اندازه بگذرد ترس دیوارههای مرگ فرومیریزد و جان به خودآسیبی بیپناه میگردد…