ماجرا این است که یهودیان هیچوقت دل خوشی از رسول خدا(ص) و امیرالمومنین(ع) نداشتند اما وقتی در خیبر کنده شد و تشت رسوایی یهود از بام افتاد، این دل ناخوش، ناخوشتر هم شد و مثل عنکبوتی که بیوقفه تار میتند، کینههایشان را به هم بافتند و دسیسه کردند اما خبر نداشتند صدقیا، پدربزرگ آسنا، با آن روح شفافش، دلش را به نعلین مولا بند زده و رازهایشان برای همیشه در کنیسه نمیماند.
«آسنا و راز کنیسه» ماجرای پدربزرگی است که تنها نوه عزیزش را به سفری دور میفرستد تا پیشوای اول شیعیان را از دسیسهای باخبر کند که به زودی دامنگیر مسلمانان خواهد شد.