بو خرس کوچکی بود که روزی در جنگل بوی عسل و ماهی شنید و وقتی رد بو را دنبال کرد به یک ظرف عسل و یک ماهی روی سبزهها رسید. خبر نداشت که شکارچی در پشت درخت کمین گرفته بود. همین که بو او را دید، عسل و ماهی را زمین گذاشت. شکارچی آمادهی شلیک شد که یک قطره باران روی دستش افتاد. اینطوری بود که ماجرای کتاب “یک قطره باران” شروع شد.