ابرها به ما رسیده بودند و مه غلیظی اطرافمان را گرفته بود. دوباره همه چیز داشت محو می شد، احساس میکردم مغزم دارد کوچک و کوچکتر می شود. در سرم احساس سبکی میکردم. او را دیدم که در مه ناپدید می شد مرد غول پیکر همچنان کنار من نشسته بود و به جایی که باید دره می بود ، خیره شده بود.
دلم میخواست روی تنه ی درخت دراز بکشم و به حرکت ابرهای اطرافم نگاه کنم. امید کجا بود؟
- مغزهای مه گرفته...