هیچچیز از هیچکس بعید نیست، چون هیچکس از بازی روزگار خبر ندارد. قضاوت کار من و شما نیست، چون نه من میتوانم جای شما باشم و نه شما آنچه را که من شنیده و دیده و تحمل کردهام را از سر گذراندهاید.من پدر دختری هستم که ذرهذرهی وجودش با هنر عجین بود. عکس میگرفت و نقاشی میکرد، نمایشگاه میزد و آدمها به دیدن هنرش میآمدند و چشمانشان پرنور میشد از هنرش. سرش به هنرش گرم بود و کارش، اما کجای روزگار قلم سرنوشت را برای او به نوشتن وقایعی مجبور کرد که حتی خوابش را نه دیده بودم و نه دیده بود، نمیدانم.دلش لرزید برای پسری که ناخواسته پای او را به جهنمی باز کرد که دیگر بعد از آن خودش نشد. زخم دستانش خوب شد اما زخمی که بر روحش وارد شد، نه. ایکاش روزی که درمانده بود و به من گفت عازم سفر است جلوی او را گرفته بودم ولی من پدر بودم و گمان کرده بودم اگر برود سفر حال و هوایش آرام میگیرد، چه میدانستم در بلای طوفان سرنوشت سرگردانتر از قبل میشود و صحنههایی را میبیند و تجربه میکند که نباید. از سفر جهنمیاش برگشت، اما چه برگشتنی؛ دختری که بدرقهاش کرده بودم کجا و این زورق شکستهی بازگشته کجا! باز هم ناچار شدم دوباره به سفر بفرستمش، اما سفرش اینبار هجرت بود از دیار آشنا به دیار غربت. باید میرفت، باید میرفت از این خاک تا از خاطراتش دور شود و روح زخمیاش را در دیاری دور التیام ببخشد و چه میدانستم ناممکن ممکن میشود و این چیزی نیست که عجیب باشد، که غریب باشد وقتی که قلب میتپد فقط برای یکی. رفت تا فراموشش کند، تا به زندگی برگردد؛ طفلک دختر هنرمندم.