شاید سادهتر بود که آدم بهجای از ابتدا ساختن برای خودش، روی ساختههای دیگران حساب کنه و بهجای تلاش برای بالاکشیدن خودش، از داشتههای دیگران بالا بره… انقدر بالا که نوک قلهی طمع بایسته و حتی نفهمه زیر این کوهی که به خیال خودش فتح کرده، یه عالمه آدم و زندگی و رویاهاشون رو زیر پاهاش له کرده و بازم بیشتر بخواد…
غافل از اینکه یه روز بالاخره یه نفر از زیر همون رویاهای لهشده، دستهاش رو بیرون میآره و راهش رو میبنده.
شاید اولش برای آرومکردن عذابوجدانش باشه، اما کمکم عشق راه خودش رو پیدا میکنه تا یهوقت آدمهایی که داشتن زیر اون همه فشار له میشدن، فراموشش نکنن.
فقط حیف که گاهی دیر میشه. اونقدر دیر که لالههای واژگون تا آخر عمر از غصهی سیاوش، آروم و بیصدا اشک میریزن.