با پاهای برهنه روی زمینی میدوید که سنگ ریزه های رنگی اش قطره های باران را براق میکرد از من دور و به قوس میانی پل نزدیک شد. قطره ها محکم تر به زمین می خوردند و در تلاقیشان با خرده سنگها و نور چراغ سر تیرک ها آتش بارانی از رنگ میساختند. همان پیراهن فیروزه ای را به تن داشت که خودم برای تولد پنج سالگی اش تنش کرده بودم بادی که از روی می سی سی پی میگذشت پیراهنش را موج میداد و او را از من دورتر میکرد تا آنجا که فیروزه ای با خاکستری آب رودخانه ترکیب میشد و هیچ اثری از او باقی نمی گذاشت.