« من تمام نشده بودم مثل همۀ زنهایی که قرار است همیشه تنها باشند و عشق را بهانه میکنند تا بتوانند زندگی کنند. عشق، سبزۀ عیدی بود که در سیزدهبهدر از روی کاپوت ماشین یکی دیگر افتاده بود، نه جلوی پایم، بلکه درست توی بغلم. من تنها میتوانستم آن را به اولین آب جاری بسپارم و برگردم و جایی پیدا کنم که بتوانم زندگی کنم... همه آن لذتهایی که از عشق برده بودم زهر جانم شد؛ ریخته شد توی یک کاسه چینی با گلهای سرخ و از من برج زهرماری ساخت که هیچ پادزهری برای درمان آن نیست. گلهای سرخ کاسه، زیر آن مایع کدر، بهارِ بعد از زمستانی را به خاطرم میآورد که او وارد حیات من شد و مرا از آغوش کتابهایم و از اتاق ساکت بیپنجرهام بیرون کشید. همان بهار، توی باغچۀ پر از گلهای سرخی که میگفت کاشتۀ دست پدربزرگش هستند، شریان قرمز حیاتِ مرا به دست گرفت.»