او می خواست من را به سینما ببرد تا فیلم لولا یا خداحافظ فیلیپین را ببینم که البته این فیلم ها برایم خاطره خوبی بر جای گذاشتند… این دو فیلم معجزه آسا، ابر، خورشید و سایه های بیست سالگی ام را برایم تداعی می کردند. همیشه فقط از کتاب و فیلم حرف می زدیم، اما آن شب من با پدرم درباره وقایع و خاطراتش در دوران اشغال صحبت کردم؛ انبار کنار ایستگاه، پانیون، گروه خیابان لوریستن… او رو به من کرد و گفت «یکی از نگهبان های خیابان لوریستن، الان دربان باره.» از کجا می دانست؟ حضور ذهن نداشتم این سوال را از او بپرسم. «می خواهید ببینیدش؟!» بولوار کلیشی را طی کردیم و در میدان پیگال کنار یک حوض ایستادیم. ساعت حدودا نه شب بود. «اوناهاش، خودشه…» مردی با کت آبی به عنوان نگهبان جلو بار ناتوریست ایستاده بود. حدود ساعت دوازده شب تا محل پارک ماشین کلود برنارد، بالای خیابان شانزه لیزه، خیابان آرسن هوسای پیاده رفتیم. دوباره آن نگهبان را دیدیم.