روزی موقع بازی، بچهها به حسن گفتند: «كچل!» و او از خجالت ديگر به كوچه نمی رود. در خانه ماندن حسن را تنبل می كند تا اين كه مادرش به فكر چاره افتاد و
آن ها با هم نقشه کشیده بودند تمام تعطیلات را در همین باغ به خوشی بگذرانند.تام نیم نگاهی به باغ انداخت و به سمت خانه برگشت.همانطور که از پله ها پایین می آمد با صدای بلند گفت : « خداحافظ پیتر»