میدان تجریش غلغله بود. هر کس با یک دستش ساک و کیسه های خرید را گرفته بود و با دست دیگرش، دست کسی دیگر را. از این که این جا تنها کسی نبودم که ساک و چمدان دارد احساس راحتی می کردم. دست دیگرم را هم که مثل همیشه کنارم آویزان بود، کردم توی جیبم تا با کرک های توی جیب گرم شود و ناخن هایش که از سرما بنفش شده بود دوباره صورتی شود. از دستکش متنفر بودم، یک جورهایی دست وبالم را می بست. دم به ساعت برای جلو کشیدن شال و روسری یا جواب دادن به موبایل باید دستکش ها را درمی آوردم. از طرفی هم همیشه سرد بودند و یخ. چاره ی کار همان جیب های دوست داشتنی ام بود. هربار پالتو جدیدی می خریدم، توی جیب هایش پارچه ی کرکی می دوختم تا دست هایم از سرما تلف نشوند.