انیس جلوتر از آن ها وارد پارک شد و مردی را دید که کل کائنات را بر سر دست می چرخاند. - الله اکبر! - مرد مجسمه ای طوری ستاره ها و سیارات را می چرخاند که انیس آتش گردان را، آن زمانی که پدرش زنده بود و گاه وبی گاه قلیانی می کشید با دوست و آشنا. در عمرش پارک نرفته بود اما وصفش را از زن های افسر خانم شنیده بود و بارها از کنار پارک های تهران گذشته بود. همین زندگی را می خواست آن وقت که با کرامت زندگی می کرد؛ بچه ای، سایه سری، گشت وگذاری. چرا نباید این روزگار را با آن از خدابی خبر، کرامت، می داشت؟ - چه کردی مرد با خودت، با من...