تا سوار شدم در پشت سرم بسته شد، انگار فقط منتظر من بود. چه میشد اگر فقط برف بود؟ همه جا را برف پوشانده بود و سرد و سفید تمام فاصله ها را پر میکرد؟ و من حسم را دنیال میکردم و از این زمستان میگذشتم و میرسیدم به جنگلی از درخت های سفید. و او راهم میداد. چرخ ها جیغ کشیدند و ناگهان تنها چیزی که میدیدم کفش های بزرگ و زشت آدم ها بود. صدا متوقف شد. از کنار منظره های تنها و غمبار گذشتیم. در فاصله بین محله ها و ایستگاه ها حس میکردم زندگی باطلم به دنیالم رویا میبیند. بله، یک شبح. یک رد. چیزی باقی مانده. در یکی از ایستگاه ها قطار مشکل پیدا کرد. تاخیر. البته برای کسانی که مقصدی داشتند.