گوشی را برداشته ام. صدای واضحی از گوشی شنیده ام.گوشی را کج گذاشته ام. گفته ام «آمادور.» با آن لب های کلفتش آمده گوشی را برداشته است. تصویر میکروسکوپ دوچشمی را می دیدم و به نظرم نمی رسید آنچه درون مادمی نگه دارنده می بینم مفهوم باشد. دو مرتبه نگاه کرده ام: بله، سرطانی است - اما لکه ی آبی پشت میتوز محو می شد. «آمادور، رشته ی این لامپ ها هم ذوب می شود. نه؛ سیم را لگد کرده است. «وصلش کن!» تلفنی حرف می زند. «آمادورا» بس فربه است و نیشش به لبخند باز. آرام حرف می زند، نگاه می کند، می بیندم. «تمام شد. » « دیگر تمام شد.» دیگر موش بی موش! نقاشی پرتره ی مرد ریشو، که هیچ چیز از چشمش پنهان نماند و مردم ایبری را از جهل عمومی شان در علم و دانش رهاند، جلو چشمم بی حرکت و به نگاهی نافذ بی موش آزمایشگاهی ماندن مان را نظاره می کند و...