فهیم با من حرف بزن، تو که ساکت میشوی من از حسرت میترکم، مثل درخت تاک بیبرگوبار میشوم. مثل گنجشککی میشوم که بچهی بیرحمی طرفش تیری از کمان را نشانه میرود. مثل گلهای فرش باارزشی که زیر پا میشوند. مثل دهانِ سالها مسواکنزده میشوم، معلولتر از خودت میشوم. فهیم از همان حرفهایی بزن که فقط من میفهمم. چرا ساکتی، نکند همصحبت دیگری پیدا کردهای، فهیم، نکند کس دیگری هم حرفهای تو را میفهمد. نگذار بغض آن زنِ سالهای دور بشکند. دست نگذار روی نقطهضعفم، لامصب آدم را به چیزی که نیست تبدیل میکند.