در اتاقی گرم و نمناک تنها بود. چشمان زرد و مارگونهاش به در خیره بود. پوزهی سگ مانندش را به پشت دست مالید. دستش به پنجههای گرگ میمانست. پیکرش در جامهی خاک گرفته و پاره شدهای پنهان بود. گویی سالهاست شسته نشده است. از او پلیدی میریخت. پلشت بود. موهای پیکرش سیاه و زبر مینمود. پنجههای زرد و بلندش خود را به رخ میکشید. بر گرد دو مچش زنجیری پولادین بود. چرخش دستش بانگ زنجیرها را در میآورد. زنجیرها به دیوار میخ شده بودند. بر زمین نشسته بود. خستگی از او میبارید. اما از چه خسته بود؟؟